داستان کوتاه سورپرایز

کلبـــــــــه تنهـــــــــــــــــایی!!!

(درانتهای نگاهت کلبه ای برای خویش خواهم ساخت تا مبادا در لحظات تنهایی ات با خود بگویی از دل برود هر آنکه از دیده برفت.)(هر گونه کپی برداری فقط با ذکر منبع مجاز می باشد.)

داستان کوتاه سورپرایز


داستان کوتاه سورپرایز

یه روز یه دختر جوون سوار اتوبوس شد و کنار یک راهب با خدا و زیبا نشست .. و خیلی بی ادبانه و با تکبری خاص و بی مقدمه ازآن مرد با دین خواست که باهاش س/ک/س داشته باشه……. !!!!

مرد راهب با خجالت و شرم سریع جواب رد داد و پیاده شد…… راننده اتوبوس قضیه رو فهمید و به دختر گفت من میدونم چطور میتونی با اون س/ک/س داشته باشی.

اگه بخواهی به تو خواهم گفت !

اون راهب هر نیمه شب میره به قبرستان قدیمی و دعا میکنه تا خدا گناهانی که در گذشته انجام داده ببخشه و تو باید مثل فرشته‌ها لباس بپوشی و بهش بگی :خدا اون رو بخشیده..

دختر افاده ای پوز خندی زد و به فکر فرو رفت و خلاصه به نزدیکترین فروشگاه لباس رفت نیمه شب دختر آماده شد و به قبرستون رفت و دید راهبه زانو زده و مشغول دعا کردنه

دختر گفت: ببین خدا دعاتو شنیده و اگه میخوای بخشیده بشی باید با من س/ک/س کنی.

راهب ابتدا نگران شد ولی قبول کرد.

وقتی کارشون تموم شد دختر پرید و ماسکشو در آورد و گفت: /س/ور/پ/ر/ایز!! منم همون دختر صبح . دیدی حریف من نشدی . من هر آنچه بخواهم رو به دست

میارررررررررم.

 

راهب هم پرید ماسکشو درآورد و گفت: /س/و/ر/پر/ایز!! اینم منم راننده اتوبوس..


نظرات شما عزیزان:

ZEINAB
ساعت0:06---24 مرداد 1391
allllllllllllllllllllliiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiii

یاس
ساعت12:15---11 مرداد 1391

سلام
وب عالی داری موفق باشی


هانیه
ساعت0:10---10 مرداد 1391


s
ساعت17:59---9 مرداد 1391
wow.my god.

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





[ دو شنبه 9 مرداد 1391برچسب:داستان کوتاه سورپرایز ,داستان جالب و خواندنی, ] [ 7:4 ] [ ایــزدمهــــــــــــــــر ]

[ ]